از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
مرکّب از: بی + غم، آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج)، بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. (ناظم الاطباء)، بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت دانی که کس در جهان ندارد دل بی غم اندر نهان. فردوسی. گر آنجا که رفتی خوش و خرمست چنان چون بباید دلت بی غمست. فردوسی. همه همچنان شاد و خرم زیید بی آزار باشید و بی غم زیید. فردوسی. ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم. فرخی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی. سعدی. دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم. سعدی. ما بی غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. حافظ. اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی. حافظ.
مُرَکَّب اَز: بی + غم، آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج)، بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. (ناظم الاطباء)، بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت دانی که کس در جهان ندارد دل بی غم اندر نهان. فردوسی. گر آنجا که رفتی خوش و خرمست چنان چون بباید دلت بی غمست. فردوسی. همه همچنان شاد و خرم زیید بی آزار باشید و بی غم زیید. فردوسی. ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم. فرخی. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی. سعدی. دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم. سعدی. ما بی غمان مست ِ دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. حافظ. اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی. حافظ.
دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مرکّب از: بی + قدم، بیگام. - دم بی قدم، گفتار بدون کردار. سخن بی عمل. حرف بدون اقدام: بمعنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهیست سست. سعدی. ، لاکتاب. بی دین. مشرک، در تداول عامه و لوطیان، دشنام گونه ای است بمعنی کافر، بی دین. (یادداشت مؤلف)، رجوع به کتاب شود
مُرَکَّب اَز: بی + قدم، بیگام. - دم بی قدم، گفتار بدون کردار. سخن بی عمل. حرف بدون اقدام: بمعنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهیست سست. سعدی. ، لاکتاب. بی دین. مشرک، در تداول عامه و لوطیان، دشنام گونه ای است بمعنی کافر، بی دین. (یادداشت مؤلف)، رجوع به کتاب شود
مرکّب از: بی + درم، بی سیم. که درم ندارد. بی پول. فقیر: اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. محتشم را بمال مالش کن بیدرم رابخون سگالش کن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان می زند. نظامی. رجوع به درم شود
مُرَکَّب اَز: بی + درم، بی سیم. که درم ندارد. بی پول. فقیر: اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. محتشم را بمال مالش کن بیدرم رابخون سگالش کن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان می زند. نظامی. رجوع به درم شود
مرکّب از: بی + دم، بی نفس، ساده عذار و ساده رو. (آنندراج)، کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی. (ناظم الاطباء)، امرد. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین... بحکم آنکه امارت کوزکانان او داشت و آن جنگ بخواست هرچند بی ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572)، جواب داد سلام مرا بگوشۀریش چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش مرا بریش همی پرسد ای مسلمانان هزار بار بخوان من آمده بی ریش. انوری. رجوع به ریش شود، پسر بد. پسر بدکاره. مخنث. مکیاز. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + دم، بی نفس، ساده عذار و ساده رو. (آنندراج)، کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی. (ناظم الاطباء)، امرد. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین... بحکم آنکه امارت کوزکانان او داشت و آن جنگ بخواست هرچند بی ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572)، جواب داد سلام مرا بگوشۀریش چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش مرا بریش همی پرسد ای مسلمانان هزار بار بخوان من آمده بی ریش. انوری. رجوع به ریش شود، پسر بد. پسر بدکاره. مخنث. مکیاز. (یادداشت مؤلف)