جدول جو
جدول جو

معنی سبی دم - جستجوی لغت در جدول جو

سبی دم
صبح دم، طلوع خورشید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خم
تصویر بی خم
(دخترانه)
آرامش (نگارش کردی: بخه م)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیصدم
تصویر سیصدم
آنکه یا آنچه در مرتبۀ سیصد واقع شده، سیصدمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سی ام
تصویر سی ام
آنکه یا آنچه در مرتبۀ سی واقع شده، سی امین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
بی اندوه، آنکه غم و غصه ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک دل
تصویر سبک دل
کسی که غم و غصه ندارد، شادمان، خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبز قدم
تصویر سبز قدم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نحس، بدقدم، منحوس، بداغر، بدشگون، نامیمون، بدیمن، شنار، نافرّخ، تخجّم، شمال، پاسبز، نامبارک، میشوم، مرخشه، سیاه دست، سبز پا، خشک پی، مشوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولی دم
تصویر ولی دم
در فقه خویشاوند نزدیک مقتول که برای گرفتن انتقام یا دریافت خون بها اقدام کند
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
در مرحلۀ سی. سی امین. (فرهنگ فارسی معین) : و چندان توقف نمود (عبداﷲ عامر) که جور را بستد در سال سی ام از هجرت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116)
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ / دِ دَ)
صباح. دم صبح. طلوع آفتاب. سپیده دم. رجوع به سپیده دم شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
ماهی مرکب. (دزی ج 1 ص 631)
لغت نامه دهخدا
(صَ دُ)
در مرحلۀ سیصد. سیصدمین. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است:
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
بی در و روزن بسی حصارستان
بی در و روزن کسی حصار کند.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمۀ بی در مدور.
ناصرخسرو.
آورد بدان سرای بی در
آن مژده بدان همای بی پر.
نظامی.
زاهد بی علم خانه بی در (است) .
سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرکّب از: بی + غم، آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج)، بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. (ناظم الاطباء)، بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست.
فردوسی.
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
فردوسی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(نَدِ)
دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: بی + دم، بی دمب. دم بریده.
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ دَ)
کنایه از مدبر و بدبخت و شوم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ پیدْ، دُ)
نوعی از کبوتر که دم آن سپید است، قسمی از رستنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
مرکّب از: بی + قدم، بیگام.
- دم بی قدم، گفتار بدون کردار. سخن بی عمل. حرف بدون اقدام:
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
، لاکتاب. بی دین. مشرک، در تداول عامه و لوطیان، دشنام گونه ای است بمعنی کافر، بی دین. (یادداشت مؤلف)، رجوع به کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
مرکّب از: بی + درم، بی سیم. که درم ندارد. بی پول. فقیر:
اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.
اوحدی.
محتشم را بمال مالش کن
بیدرم رابخون سگالش کن.
نظامی.
چرخ نه بر بی درمان میزند
قافلۀ محتشمان می زند.
نظامی.
رجوع به درم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دم، بی نفس، ساده عذار و ساده رو. (آنندراج)، کودکی که ریش در نیاورده باشد. غیر ملتحی. (ناظم الاطباء)، امرد. (یادداشت مؤلف) : نوشتکین... بحکم آنکه امارت کوزکانان او داشت و آن جنگ بخواست هرچند بی ریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572)،
جواب داد سلام مرا بگوشۀریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا بریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش.
انوری.
رجوع به ریش شود، پسر بد. پسر بدکاره. مخنث. مکیاز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
رجوع به بی دم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسب دم
تصویر اسب دم
دم اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپید دم
تصویر سپید دم
هنگام دمیدن صبح سحر گاه صبح زود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزقدم
تصویر سبزقدم
بد گام سبز گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبح دم
تصویر صبح دم
بامداد، سپیده صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیصدم
تصویر سیصدم
در مرحله سیصد سیصدمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سی ام
تصویر سی ام
در مرحله سی سی امین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیدج
تصویر سبیدج
پارسی تازی گشته سپید از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی غم
تصویر بی غم
بی رنج بی اندوه ابیش
فرهنگ لغت هوشیار
کنار ساحل
فرهنگ گویش مازندرانی
اول صبح
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج خزری، بی دم، به کلیه ی برنج هایی گفته شودکه در
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاه دم اسبیان، تارهایی از دم اسب که در گذشته به جای نخ
فرهنگ گویش مازندرانی
بی نفس، از نفس افتاده
دیکشنری اردو به فارسی